ه شمس الدین محمد حافظ شیرازی
ولادت حافظ
تاریخ تولد وی به درستی معلوم نیست ، در قدیمیترین نسخه های موجد که در دائرالمعارف بزرگ بریتانیکا در کتابخانه لندن موجود است سال تولد وی بین سالهای 700 تا 726 ه.ق ی باشد.
خواجه پس از فوت پدر و برادران بزرگترش مسئول اداره و تامین معیشت خانواده شد ، اما مدت زیادی نگذشته بود که خانواده حافظ با استفاده از ذخائر قبلی زندگی خود راکه اداره می کردند ، به اتمام رسید . مادر خواجه پس از اینکه بوی فقر به مشام خود را احساس کرد و زمزمه گرسنگی کودکانش او را آزرد ، بفکر افتاد که خواجه را که اکنون کودکی 8-9 ساله بود با کاری آشنا سازد ، لذا در همسایگی آنان مردی ظاهراً آراسته بود که خواجه برای ادامه زندگی به او سپرده شد و حافظ چند صباحی با او گذراند اما پس از مدتی آثار سوء اخلاق در مردی که بعنوان سرپرست انتخاب شده بود ظاهر گشت ، لذا حافظ با مشام تیز خود بوی گنداب را احساس می کرد ( ظاهر فریبنده داشت)از نزد او بیرون رفت و در جستجوی کاری برآمد . در مغازه نانوایی برای خمیر گیری مشغول شد در همسایگی نانوایی مکتبی قرار داشت که حافظ با پرداخت مبلغی از دستمزد روزانه خود اوقات فراغت را در این مکتب صرف آموزش و تعلیم قرآن می نمود و تا حدی در این کار جدی بود که حافظ کل قرآن گشت و آنقدر به مکتب شوق داشت که استاد به او بیش از شاگردان دیگر توجه می کرد .
در نزدیکی نانوایی بزازی وجود داشت که صاحب مغازه مردی خوش ذوق و اهل قلم بود و شعر می سرود و از قوانین شعر آگاهی داشت . حافظ با این مرد مراوده داشت و شعرهای خود را جهت تائید و یا تصحیح برای وی می خواند.
شعرهای حافظ چون در آن زمان از قوانین ومعنی خوبی برخوردار نبود مورداستهزاء استاد قرار می گرفت و او از بابت این موضوع مکدر بود برای همین امر نذر کرد که 40 شبانه روز در مسجد به عبادت بپردازد تا حاجت روا گردد . آنگاه با قلبی آکنده از خلوص و اراده پاک به مدت 40 شبانه روز در محل مورد نظر به عبادت پرداخت در شب چهلم در اثر خستگی فراوان در حالتی از خلسه فرو رفت در این حال امیرالمومنین را در هیبت سقائی دید که جام آبی به او تعارف کرد حافظ که از همه جا بی خبر بود تصور کرد او درویشی است که برای گرفتن پول به او آب تعارف می کند پس از چند بار رد کردن جام آب بر اثر اصرار در ویش جام را گرفت و جرعه ای نوشید و بقیه آب را دور ریخت و جام را پس داد . اما لحظهای بد درویش در آنجا نبود و هرچه تفحص کرد کمتر یافت در همین حال دنیا برایش رنگ تازه ای یافت و کلمات زیبای قرآن درقابل چشمانش رنگی دیگر یافت.
بعد از این واقعه اشعارش جاذبه ای خاص پیدا کرد و بوی عطر حقیقت بخود گرفت بطوری که هر انسان عارفی را در بحر عرفان غوطه ور می سازد . اولین شعری که پس ازاین واقعه سرود و اشاره به این موضوع هم نیز دارد .
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اند آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
با ده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود چه فرخنده شبی
آن شبد قدر که این تازه براتم دادند
و اما عشق حافظ
حافظ در یکی از روزهای به قصد تفرج از محلی می گذشته و در ورای حجاب پرده ای شبحی را دید بسیار دل انگیز ، اندکی تامل کرد و با چشمانی بهت زده حجاب را می نگریست که ناگاه آن جانانه پرده از رخ برگرفت ، و دیدگان چون دریای خود را به خواجه دوخت ، لحضاتی چند که بر خواجه عمری گذشت ، سپری شد که نا گاه آوازی از پس پرده بلند شد و آن مهپاره را فراخواند ،لذا بناچار آن لعبت والا از دیدگان حافظ پنهان شد . او در ابتدا کار خود را خیلی جدی نگرفت اما کم کم در قلب خود بی تابی زیادی احساس نمود و پس از چند روز که با مشقت تحمل کرد بالاخره در پی جستجوی یار برآمد و به کوی دلدار عزیمت کرد . پس از رسیدن به آن مکان و جستجو آه از نهادش برآمد چون آن مکان یک مهمانخانه بوده و دلدارش نیز مسافری بود بهمراه خانواده که دو روز پیش از آن محل و بمنظور ادامه سفر خارج گردیده بودند . تا آخرین لحظات عمر نیز هرگز توفیق دیدار مجدد یار را نیافت و اگرچه برای جسجوی وی سفرهای زیادی را رفت .
شاخ نبات
حافظ شاید به دلیل فقر مالی که داشت تا اواسط عمرش مجرد بوده ، البته این امر مورد استقبال حافظ نبوده است و همیشه اشتیاق خود را به ازدواج اعلام داشته . از جمله کسانی که در این باب بسیار مورد توجه حافظ بوده دختری گندمکون و شهلاوش بنام شاخ نبات بوده که با هم زندگی عاشقانه ای داشته اند و بسیار به هم دلبسته بودند .
متاسفانه روزگار با روح لطیف و سراسر نوازشگرش سر جنگ داشته بطوریکه همسرعزیز تر از جانش ناگهانی رخت از جهان بر بسته ، که در این باره می گوید


آن یار کز و خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به پویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود

و اما فرزندانش که یکی را در کودکی از دست داده است و دیگری را که شاه نعمان نامیده است در عنفوان جوانی در اثر بیماری فوت میکند که در سوگ فرزندش مرثیه های سوزناک سروده است

او در سال 791 ه.ق دیده از جهان بر بسته و او را در مکان مورد علاقه اش در گلگشت مصلی بخاک سپردند.