دوشينه من از خواب پريدم
دوشينه من از خواب پريدم
دوشينه به يکباره من از خواب پريدم
از تخت بپـــــــــاييدم[1] و آرام خزيدم
تا آن که نخسبم دگر و هيچ نچرتــم
دوشيدم[2] و چاييدم[3] و يک قهوه دميدم
در خلوت شب جلوت افکار تجلّــيد
تا يکسره در طيف خيالات خليــــدم
انگار که از قيد مکان ها شـــدم آزاد
يا آن که به ژرفای زمان ها سفريــدم
در ذهن تماشيدم دوران جــــــــوانی
از خاطرة کودکی خود عـــــــجبيدم
گويا که نشستم به تماشای همه عـمر
يا زمزمة گردش ايام شــــــــــــــنيدم
از اوّل بچّيدن و از دورة خــــــــردی
کز فرق سرم تا نوک پا نيم وجبــيدم
از لذّت دنيای طفولت گسلــــــــيدم
از شيطنت و بازی مستانه رهيــــــــدم
ازگرگی وقايم موشک وازپل وچفته
از ترتری و بازی هف سنگ بــــريدم
روزی پدرم سخت در آغوش فشــردم
نازيد مرا چندی و می داد نــــــويدم
می گفت که بايست بدرسی و بمـشقی
تا آن که کنی پيش خدا روی سپيدم
من حضرت ختمی را در خواب بديدم
من دست تو در دست شريفش بهليدم
دستم بگرفت او و مرا برد به مکـــــتب
تا شيخ بياموزدمی علم مفــــــــــــيدم
در حلقة جمعی پسر پر شر و پر شـــور
ترسان و هراسان وسط جمع چپــــيدم
هرگز نفراموشم آن روز نخـــــــــستين
چون جوجه بلرزيدم ويک گوشه خميدم
ملا پسری را به فلک بست حـــــــسابی
او هی فلکيدی و من از ترس تکـــــيدم
کم کم شدم آرام وبه همراهی آن شيخ
چندی سور از آخر قرآن حفظـــــــيدم
گه جزوة «پنجلحم»[4] وگه «عمّ» می آموخت
تا سبک هجی کردن قرآن بلديــــــدم
کشتم خودم آن دوره به تکرار و به اصرار
تا «ب دو زبر بنّ و دو زير بنّ زبريــدم[5]
يک چند بمشقيدم و و از ابجد و هــــوّز
حطّی کلمن سعفص و ثخّذ ضظغـيدم[6]
آن شش که مغايب بود آن را سه مذکّر
بعدش سه مؤنّث همه را می صرفــيدم
اعشوشب را هر شب و استصبح را صبح
يک ضرب ضربنا ضربوا می ضربيدم
بذری که بپاشيدمش آن روز به مکتـب
سرتاسر عمر از ثمرش می درويــــدم
از نوچه نهالی که در آن برهه بکشــتم
ميويدم و از بار و برش می ثـــمريدم
القصه: به لطف پدر و همّت اســــــتاد
رفتم به دبستان و در آن جا دبســيدم[7]
بار دگر از وحشت آن روز نخســـتين
فی الفور فراريدم و از جای پريــــدم
از ترس مدير خپل و ترکة نمـــــناک
بگريختم و ناله و فرياد کشــــــــــيدم
هر بار که در گوش کسی می شتلقّيد
چون مرده کف مغسله من می سکتيدم
از ياد نبردم که يکی طفلک معــصوم
در زير کتک داد همی زد: غلطــــيدم
او بس که بزد ضجّه تريد[8] عاقبت کار
من بس که زدم قهقهه گويی ترکــيدم
بيچاره همی مادرم آن روز به صــحرا
می گشت پی من که چنان برق دويدم
بگذشت سه روزی و من آرام شدم رام
گل کردم و دل از دل استاد قپـــــــيدم
چون غنچه شکفتيدم وچون مرغ پريدم
چون کبک خراميدم وچون چشمه جهيدم
ناظم به همه صبح مرا می بغليــــــــدم
تا در سر صف بر کف کرسی بنــــهيدم
تا می بتلاوم نفسی زآيـــــــــت قرآن
کس می نتلاويد بدان سان که تليـــدم
هم مدرسه رفتيدم و هم حوزة عــلمی
من مدرسه با حوزة علمی جمـــــــعيدم
هر درس که در نزد معلّم قرئيــــــــدم
درسيدم و مشقيدم و خوش خط کتبيدم
در مدرسه شيميدم و فيزيـــدم و آن گاه
يک چند رياضيدم و آخر ادبـــــــــيدم
در حوزه بصرفيدم و نحويدم و زان پس
يک چند بفقهيدم و آخر حکمـــــــيدم
در فهم معمّای اشارات و در اســـــــفار
شب تا به سحر گرد خودم می پلــــکيدم
در شهر صفاهان چو به دانشکـــده رفتم
دنيای نوی گشت در آفاق پــــــــــديدم
هرچند که صرفيدم و نحويدم و در کار
پيوسته تلاشيدم و در گل نتــــــــــــپيدم
هر چند بلاغيدم و از هر کـــــس ديگر
در درس بپيشيدم و واپـــــس نرميـــــدم
اما به مصاف سپه شاه دغـــــــــــل نيز
يک لحظه نياسودم و و هرگز نلمــــــيدم
در صحنة دانشگه و در کوی و خــيابان
تکبير زنان مشت بر آنــــان گرهيــــــدم
بر خويش حراميدم هر بوالهوســــــی را
بی باک به جان محنت هر رنج خـــريدم
چون سر به در هر کس و ناکس نخميدم
انگشت ندامت به دهانــــم نجـــــــويدم
در اوج جوانيم از اين سوی واز آن سوی
من دخترکان و زنکان را نچــــــريــــدم
من چشم به آغوش طبيعت بصــــــريدم
من گوش از آهنگ حقيقت نکــــــريدم
از تنبليم کشک نسابيدم و هــــــــرگز
سمّاق نميکيدم و آلوچــــــه نچـــــــيدم
همواره برم وقت طلا بود، از اين روی
هر لحظه در انديشة ســـرّی ســـــــپريدم
تا آن که خدا از کرم خود کرميــــدم
با همسرک فاضلــــــــکی ازدوجـــــيدم
اين جمع ثنايي بثلاثيد و رباعـــــــــيد
با مهديک و مريمـــــــکی کرد مـــزيدم
من مزّة شيرينی ايمان و تب عـــــــشق
در خلوت سلّول و سيه چال چــــــــشيدم
يک روز چنان سخت به زنجير زدنـدم
کز درد بپيچيدم و در خون بـــــــخــليدم
زندان همگی غرق شپش بود وسه ماهی
من غرق شپش در کف سلّول کــپيدم
گاهی به صفاهان و زمانی به خراســان
اينجا هلفيدم من و آنــجا هــــــچليدم
شه رفت و امام آمد و باطل به سر آمد
از چشمة فجرش بتراويد اميــــــــــدم
آزاد شدم از نفس قدس خـــــــمينـی
زان لحظه که انفاس خوشش روح دميدم
يک چند به دانشگه لبنان لـــــبن علم
نوشيدم و نوشـاندم تا خود لبــــــــنيدم
در بلدة بيروت بسی واحد لاهـــــــوت
درسيدم و دانشکده ای را علمــــــيدم
در «صور» بسوريدم و«صيدا» سمک ناب
صيديدم و در «بعلبکش» بعلبکــــيدم
در مشرق و در مغرب لبنان جبل و دشت
در کسب تجارب همه جا را سرکيدم
جمعی به هوس بازی وجمعی به صف جنگ
آن قدر شگفتيــدم کز عقل تهــــــيدم
در دشت جنوب و به جبل عامل لبــــــنان
بر خيل جوانان مــجاهد گرويــــــــدم
در جبهة شيران بلا ديده هــــــمان نور
ديدم که در اين جبهه به فيضش برسيدم
من در صف پيکار جوانان بسيـــــجی
اسطورة مردان خمينی همه ديـــــــــدم
ياران چه رهيدند سبکبال پريــــدنــد
من اين همه را ديدم و از خود خجليدم
آنان ملک مرگ در آغوش کـشيدند
چون شير که از سينة مادر بمکــــــيدم
*************
باری به کجا بودم وچون شد که چنين شد؟
افسار سخن از قلم خود گـــــــــسليدم
اين طيف خيال است که از مکتـــب ملا
از چوب فلک تا فلک يار کشيـــــدم؟
يا شوق وصال است؟ ندانم ز چه اين سان
کوچيدم از اينجا و به آنجا ســـــفريدم
خاقانی ! از اين لحظه بخاموش!که در صمت
سرّی بنهيده است که در حرف نــديدم
«اين را عيان است چه حاجت به بيان است؟»
وان را که نهان است نهان دار در اين دم